درختان پرتقال نمای کثیف پشت شیشه را رنگین میکند. انتظار دردناک در رگانم جریان دارد. دردهای مشترک ما را به هم پیوند میدهد. پیرمردی چند لواشک در دست گرفته قدم میزند از میان جمعیت. خستگی های مشترک ما را از دنیا فراری میدهد. چشمانم را میبندم. ۱،۲،۳،۴ مرور خاطرات مرا از بوی گند مردمان اطرافم دور میکند. لبخندی شروع به شکل گرفتن میکند اما صدای بلند دختری مرا از جا میپراند. پیرمرد چشمانش را میچرخاند و زیر لب غرولندی میکند. عصبانیت های مشترک ما را متحد میکند. بیتابی در چهره ام نمایان شده است. با انگشت روی پاهایم ضرب میگیرم. سعی میکنم حواسم را شش دانگ به موسیقی در حال پخش شدن بدهم تا گذر زمان کمتر حس شود. نوای مشترک گوش هایمان ما را به هم گره زده است.
درباره این سایت